نویسنده:
اکبر شریعت
اشخاص بازی:
احمد ۴۰ ساله
جوان ۲۰ ساله
پیرمرد ۶۰ ساله
صحنه تاریک است. با آمدن نور یک میز ناهارخوری کوچک را در وسط میبینیم. یک تلویزیون السیدی در گوشهای. میز کامپیوتر با کامپیوتری در روی آن و کتابخانهای با چند کتاب. در انتهای سمت راست دری به آشپزخانه باز میشود. در ورودی سمت راست و در اتاقخواب سمت چپ قرار دارد. سه مبل در سمت راست صحنه با میزی کوچکی در وسط آنها.
احمد محمودی ۴۰ ساله پشت میز غذاخوری نشسته است. روی میز یک گلدان خالی از گل و یک لیوان پر از آب. نگاه احمد به لیوان است. با قاشقی لیوان را هم میزند. زیر لب چیزهایی زمزمه میکند. اعصابش به هم ریخته و عصبانی است. زنگ در به صدا میآید. کمی دست دست میکند. وقتی زنگ در برای بار دوم به صدا درمیآید لیوان را برمیدارد. در زنگ سوم، لیوان را سر میکشد. حالش انگار به هم خورده باشد سرش را تکان میدهد. بالاخره رفته و در را باز میکند. جوانی بیست ساله با شگفتی پشت در ایستاده است. احمد با تعجب به او نگاه میکند. لباسهای جوان به نوعی یادآور مد زمانهای گذشته است. جوان با حرکتی ناگهانی احمد را در آغوش میگیرد. چند لحظه در همان حالت میمانند. توجهاش به خانه جلب میشود. احمد را رها کرده و وارد خانه میشود. با شگفتزدگی بینهایت به دور و بر و وسایل خانه نگاه میکند. احمد هنوز گیج از رفتار جوان. نگاهی به بیرون در می اندازد و همان جا کنار در میماند.
جوان: ایول!
احمد: ببخشید شما؟
جوان: این تلویزیونه؟… چرا اینجوریه؟… کنترلم داره دیگه؟ حتما داره.
دنبال کنترل تلویزیون میگردد.
احمد: فکر کنم عوضی اومدی! یه طبقه بالاتر واحد سمت راست. بفرما!
جوان: وایسا حدس بزنم… کنار تلویزیون؟ نه! معمولا کجا میشینی؟… اینجا؟ نه! اینجا؟ نه! خب… .
احمد: آقای محترم گفتم که عوضی اومدی. اگه دنبال آقا آرش هستی طبقهی بالا واحد… .
جوان کنترل را روی میز کامپیوتر پیدا میکند و آن را با افتخار نشان احمد میدهد.
جوان: آهان! ایناهاش!… ایول! کامپیوتر! حالا صبر کن تلویزیون رو یه دید بزنم بعد میام سراغ این.
جلوی تلویزیون رفته و آن را روشن میکند. با شگفتی به صفحهی تلویزیون خیره میشود. تلویزیون ظاهرا به ماهواره وصل است و تصاویر یک کانال خارجی را پخش میکند. احمد از پشت سر به پسر که با بهت به تلویزیون خیره شده نزدیک میشود.
احمد: فکر کنم دیگه وقتشه بری.
جوان: هی همیشه اینا رو نشون میده؟
احمد: برو بیرون تا … .
جوان خودش را از دست احمد خلاص میکند. تلویزیون را خاموش میکند.
جوان: ببین! من اومدم اینجا تا یه چیزی رو بهت بگم که مطئنم باورش برات سخته. برای خودمم باور نکردنیه، یعنی بود ولی الان نیست و چون توضیح دادن این مسئله یه کمی… .
احمد: چی داری میگی؟
جوان: فقط یه لحظه به حرفام گوش کن! باشه؟ فقط یه لحظه!… من اون بیرون تو راهرو تو اون آینهی شکسته خودم رو دیدم و الان بهت حق میدم که منو نشناسی.
احمد: خب؟
جوان: یه لحظه! باشه؟ من… من میدونم الان چیزی که از من میبینی… یعنی قیافهام اون چیزی نیست که انتظارشو داشتی ولی خب ببین مثلا… چجوری بگم که قانع بشی آخه؟ آها… تو روزی یه بطری نوشابه کوکاکولا میخوری… یه بسته سیگار وینستون دود میکنی دوس داری دودشو گاهی حلقه حلقه بیرون بدی در واقع به این کارت افتخار میکنی. عادت داری ناخنای دستاتو بخوری البته به جز ناخن انگشت کوچیک دست چپ چون فکر میکنی بهت میاد البته خودتم قبول داری که مسخرهاس. عادت داری وقتی دماغتو پاک میکنی اون چیزای چسبندهی کثیف رو زیر میز…آآآ… مثلا زیر اون میز کامپیوتر بچسبونی. اینا برات کافیه؟ ها؟ اصلا بهتره زیر اون میز رو یه نگا بندازیم تا… .
احمد: برای بار آخر میگم یا گورت رو… هی با توام!
از پشت یقهی جوان را میگیرد.
جوان: این عادت گرفتن یقه رو فکر کنم بعدا یاد گرفتی!
احمد: چی میگی واسه خودت؟
جوان: ببین من وقتی عادت نوشابه خوری تو رو میدونم یعنی… .
احمد: من نوشابه نمیخورم.
جوان: نمیخوری؟ خب… ولی… سیگار که… .
احمد: نه!
جوان: ایول! پس با این حساب ناخنات رو هم… .
احمد: نه!
جوان دست چپ احمد را میگیرد.
جوان: ناخن انگشت کوچیک… تو حتی اینو هم… .
مرد: حالا میتونی بزاری بری.
احمد جوان را به سمت در میبرد. جوان هنوز بهتزده است. ناگهان باز هم خودش را از دست احمد خلاص کرده و به سمت میز کامپیوتر میدود. احمد هم به دنبال او. ولی جوان تا او برسد دست زیر میز میکند.
جوان: آها… بعضی عادتا هیچوقت عوض نمیشن هیچوقت!
احمد: تو دیگه داری اون روی منو… .
جوان: چرا متوجه نیستی؟
خودش را از دست احمد خلاص میکند.
جوان: هی بهت هیچی نمیگم پر رو میشی. خوب نگام کن. یعنی خب به صورتم نه… مثلا… مثلا به این کت! یادت نمیاد؟ هان؟ شلوار؟ اصلا اینا رو ول کن! ببین خیلی راحته تا تو… .
احمد با خشونت یقهی جوان را میگیرد و او را کشان کشان به سمت در خروجی میبرد.
جوان: اگه بدونی من کی هستم از این رفتارت خیلی پشیمون میشی و چون منم مثل خودت قد و یه دندهام امکان ندارم ببخشمت همین مسئله احتمالا تو روحیهات تاثیر زیادی میزاره چون یه چیزی میشه مثل عذاب وجدان چون تو در واقع از دست خودت ناراحت میشی و این عذاب وجدان خدا میدونه تا کی تو وجودت… .
جوان را بیرون انداخته و در را به روی او میبندد. نفس نفس میزند. صدای جوان از پشت در شنیده میشود.
جوان: اگه قراره تو چهل سالگی یکی مثل تو بشم ترجیح میدم عمرا به این سن و سال نرسم .
سکوت!
کمی بعد تلویزیون ناگهان روشن شده و صدای موزیک از آن بلند میشود.
جوان: … این صدای تلویزیونه توئه؟ ایول به این کنترل! از پشت درم کار میکنه که.
صدای موزیک تلویزیون رفته رفته زیادتر میشود.
جوان: تو چرا متوجه نمیشی. وقتی منو بیرون میاندازی و در رو روم می بندی مثل اینه که خودت رو بیرون انداخته باشی. چی بگم که قانع… .
احمد در را باز میکند. جوان با کنترل تلویزیون در دست ایستاده. لبخندی بر لب دارد.
جوان: پس قانع شدی!
احمد کنترل را از دست او میگیرد. جوان میخواهد وارد خانه شود که احمد در را به رویش میبندد.
جوان: انصافا خیلی خری. خییییلی خری! زدی دماغمو داغون کردی الاغ!… تازه میخوای مثلا امشب چهل سالگیت رو جشن بگیری… .
توجه احمد به حرفهای جوان جلب میشود. تلویزیون را خاموش میکند و به در نزدیک میشود.
جوان: چهل تا شمع رو فوت کنی و… .
احمد در را باز میکند. جوان پشت به احمد هنوز متوجه باز شدن در نشده.
جوان: … و فکر کنی عاقله مرد شدی در حالی که… .
جوان برمیگردد و احمد را در چارچوب در میبیند.
جوان: به جان محبوبمون اگه بزنی… دیگه خودت میدونی.
احمد: تو از کجا میدونی من امشب چهل سالم میشه؟ اصلا کی هستی تو؟
جوان: آهان! هر چند یه کم طولش دادی ولی بالاخره … .
میخواهد وارد خانه شود. احمد مانع میشود.
احمد: هوی کجا؟ همینجا بگو!
جوان: نه دیگه! قشنگ میریم تو. پشت میز میشینیم، دو تا استکان چای از اون لیوانیها میاری، بعد مثل دو تا آدم متمدن… راستی هنوز هم هی “متمدن متمدن” میکنی؟(میخندد)
احمد: یه راست بگو کی هستی؟
جوان: خب یه راست نمیتونم بگم. راستش اولش که وارد شدم انتظار داشتم بشناسی منو البته میدونستم که قرار نیست بشناسیم یعنی چجوری بگم که… میدونم الان تو منو اون چیزی که بودم و تو ذهنت داری یا داشتی نمیبینی ولی خب یه چیزایی هست که آدم انتظار داره… نمیخوای چاییای چیزی بیاری؟ منم تو این فاصله یه کم فکر کنم ببینم چجوری ماجرا رو بهت شرح بدم. ها؟… اینجوری نگام نکن! من خودمم راستش باور نمیکردم. فکر کردم بازم از اون مسخره بازیای همیشگی محسن هستش خودت که میشناسیش همهی عمرش رو مسخرهبازی کرده گفتم لابد این یکی دیگه است ولی خب… حالا اینجام و تو اینجایی درست روبروم و این… شگفتانگیزه… یعنی… .
احمد: از کجا میدونستی تولد من امروزه؟
جوان: مممم… خب تو بگو! از کجا میتونستم بفهمم؟ ها؟
سکوت. احمد ناگهان بلند شده در را باز میکند.
احمد: پاشو برو بیرون. نظرم عوض شد.
جوان: چرا؟
احمد: چون تاریخ تولد هر کسی رو میشه به راحتی از جاهای مختلف پیدا کرد. فقط برام جالب بود که بدونم از کجا و برای چی… ولی حالا دیگه برام مهم نیست بزن به چاک! در ضمن بهت بگم تولد من امروز نیست. خب؟ حالا برو بیرون .
جوان: باشه! حالا که اصرار داری… ولی خب به نظرم نمیشه از “جاهای مختلف” فهمید که در واقع تاریخ تولدت دقیقا اونی نیست که تو شناسنامهات نوشته شده و اگه هنوز هم به روایت عمه خاتون اعتماد داشته باشی که به نظر میرسه داری، امروز یا بهتره بگم امشب تولد توئه!
احمد: عمه خاتون؟
جوان: اوهوم.
احمد: تو عمه خاتون منو دیدی؟
جوان: اوهوم.
احمد: کی؟
جوان: دیروزم دیدمش.
احمد: کجا؟
جوان: خونهشون. میدونی که پاهاش واریس داره نمیتونه اینطرف اون طرف… .
احمد: خونهشون!
جوان: آره خب… دیروز وقتی از دانشگاه… آهان! فهمیدم منظورت… .
احمد: عمه خاتون من پونزده ساله که مرده و خونهاش الان یه قبر تو قبرستونه و تو که فوقش بیست و چند سالته… .
جوان: بیست! بیست سالمه. منم امروز یا امشب بیست سالم میشه.
احمد: حالا هر چی… اصلا دیگه بدتر! وقتی عمه خاتون من زنده بود تو احتمالا نمیتونستی حتی مفت رو بالا بکشی و حالا داری بهم میگی که دیروز اون بهت… .
جوان: میدونم اون جوری که تو داری به این مسئله نگا میکنی خیلی مسخره به نظر میاد ولی من میتونم توضیح بدم.
احمد: چیو میخوای توضیح بدی؟ ملاقات با یه مرده رو؟ تازه اصلا… اصلا فرض کنیم که تو یه… یه کسی که با مردهها ارتباط برقرار میکنه… اره مثلا یکی از اونا باشی… خب که چی؟
جوان: تو الان به این جور مزخرفات اعتقاد داری؟ یکی که با مردهها ارتباط برقرار میکنه؟
احمد: فعلا این مسئله مهم نیست. مهم اینه که تو الان دقیقا اینجا چه غلطی میکنی؟ چی میخوای؟…(کم کم عصبانی میشود) ببین من روز خیلی بدی داشتم و دنبال بهونه هستم که یه بلایی سر یکی بیارم و تو این اوضاع تو پیدات میشه در خونهی منو میزنی تولدم رو تبریک میگی و از عمه خاتونم که پونزده سال پیش مرده حرف میزنی و … (مکث) چقدر من خرم!(میخندد) پس شما اینجوری به ملاقات… به ماها چی میگین؟ متهم؟ مظنون؟ یا… .
جوان: … .
احمد: یالا دیگه. همهی این بازیای روز تولد و عمه خاتون و… این… این گریم… ؟
جوان: گریم؟
احمد: آره خب. این مدل موها و این لباسا… اینا برای چیه؟ فکر کردم دوست دارین دیده نشین و توجه جلب نکنین ولی باید بگم با این مدلی که واسه خودتون درست کردین خب… خب فکر خوبی نیست چون… راستش فکر میکردم قراره منو یه روز تو خیابون بگیرین بندازینم تو یه ماشین، یه چشمبند بزنین به چشمام و … و بعدشم یه میز با یه چراغ که میندازین رو صورتم… خب تو فیلما که اینجوری نشون میدن.
جوان: من که نمیفهمم منظورت چیه.
احمد: خب من آمادهام.
جوان: ببین به نظرم یه سوتفاهم… .
احمد: من همهی ماجرا رو، همهی چیزی رو که از اون ماجرا میدونستم رو تو دادگاه هزار بار توضیح دادم. هزار بارم ازم بازجویی کردن بازم همونا رو گفتم و اگه هزار بار دیگه هم ازم بپرسین همونا رو تکرار میکنم چون چیز دیگهای نمیدونم.
جوان: هی… هی… آروم! تو از چی حرف میزنی؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
احمد: تو دیگه نمیخواد غصهی منو بخوری… من دیگه خسته شدم از بس دنبالم راه افتادین، هی سین جیم کردین… .
جوان: یه لحظه صبر میکنی؟
احمد: … .
جوان: قبول دارم که کمی ادا درآوردم خب؟ ولی… ولی یه قسمتیش هم مربوط به اینه که… این چیزی که میخوام بهت بگم کمی… کمی هم نه خیلی زیاد یعنی… نمیدونم چجوری بگم که بتونی راحت باورش کنی. اگه… اگه مطمئن بودم که واقعا این اتفاق میافته در موردش فکر میکردم ولی من فکر کردم که این فقط یه شوخیه مسخره است و… و یهو چشمامو باز کردم دیدم اینجا مقابل یه در هستم که روی زنگ درش نوشته احمد محمودی! راستش حتی وقتی زنگ در رو زدم بازم مطمئن نبودم که… ولی وقتی تو در رو باز کردی… اتفاق افتاده بود. میفهمی؟ تو اونجا روبروی من وایساده بودی و داشتی نگام میکردی… داشتی به من به… خودت… نگا میکردی.
احمد: … .
جوان: اینکه بتونی خودت رو تو آغوش بگیری، توی دستات حس کنی… کی باور میکنه؟
احمد: داشتم به خودم نگا میکردم؟
جوان: … .
احمد: وقتی به تو نگا میکردم… به… خودم نگا میکردم؟
جوان مشتاقانه ولی با کمی ترس حرف احمد را با نگاه و با حرکت سر تائید میکند.
احمد: تو… .
جوان: من… توام! ما… .
احمد: یه نفریم!
سکوت
احمد ناگهان دیوانهوار میخندد. در میانهی خندههای او جوان سعی میکند با سرعت هر چه تمامتر توضیح بدهد.
جوان: میدونم دیوانهکننده است ولی خب واقعیت داره. این… این کتی که تو تنمه همونیه که با علیرضا از تاناکورا خریدیمش… یادته؟ یه اسکناس ۱۰ کرونی تو جیبش بود که بردیم فروختیمش و علیرضا میگفت باید با هم نصفش کنیم یا… همین شلوار … اینجاشو یادت مییاد چطوری پاره شد؟ افتاده بودیم دنبال دختره همون که مانتوی قرمز پوشیده بود بعد علیرضا بهش گفت جیگرتو! و بعد دختره یهو برگشت و مثل دیوونهها افتاد دنبالمون من خوردم زمین یعنی تو یا همون من… بعد دختره با کیفش افتاد به جونم یادته؟ علیرضا اون دور وایساده بود و هی به دختره میگفت جیگرتو دختره هم هی کیفشو میکوبید تو سر و صورت من پا شدم که فرار کنم نمیدونم کجا کیفش گیر کرد به پشت شلوارم و پارهاش کرد و دختره گفت خب حالا جیگرت اومد بیرون… ها؟ اینو هی تعریف میکنیم و میخندیم. یادته؟… اصلا اینا رو ول کن… سارا رو یادت میاد؟ الان زنته… نمیدونم بچه هم دارین یا نه آخه من با بچهدار شدن موافق نیستم ولی تو… خب یعنی تو هم موافق نبودی ولی… خب آدما عوض میشن همونطوری که که الان نوشابه نمیخوری یا سیگار نمیکشی البته باید بگم ترک سیگارت واقعا تعجبآوره یا… یا محبوب… مادرمون… پدر… که رفته خارج و من نمیدونم الانش هم خارج هستش یا نه… و اصلا اون زخم زیر بغلت… اگه بخوای میتونم نشونت بدم… یه لحظه وایسا… آها… ایناهاش… دوم دبیرستان وقتی فهمیدی اون ناظم کثافت به محبوب پیشنهاد صیغه داده رفتی سراغش و حسابش رو گذاشتی کف دستش… خب البته کتک خوردی… .
احمد حالا ساکت است. دست زیر بغل دارد. انگار جای زخم زیر بغلش را لمس میکند.
جوان: دیوانهکنندهاس ولی… همینه!
احمد: غیرممکنه!
جوان: خب تو این دنیا هزار تا چیز غیرممکن داره اتفاق میافته. خودت الان گفتی به اونایی که با مردهها حرف می زنن اعتقاد داری این… این که خیلی بهتر از اونه. ها؟
احمد: تو میخوای من باور کنم که تو… حتی حرف زدن در موردش مسخره است.
جوان: نه! بگو! بگو!
احمد: … .
جوان: گفتنش باعث میشه باور کردنش آسونتر بشه. جادوی کلمات! یادت میاد؟ قصهی مردی که فکر میکرد یکی دیگه است؟ تو و من… ما نوشتیمش!
احمد: … .
جوان: تو باید یادت بیاد.
احمد: سرم درد میکنه.
جوان: بهونه نیار! تو بیست سال پیش تو یه جمعهی برفی مثل همین امشب، تو خونهی محسن رفتی تو یه جعبه. محسن بهت میگه این ماشین سفر در زمانه… تو باور نمیکنی و میروی اون تو… با اینکه باور نمیکنی ولی درجه رو میزاری روی بیست سال بعد… میخوای ببینی بیست سال بعد کجاها رسیدی… باور نمیکنی ولی درجه رو میزاری روی بیست سال بعد. چرا؟ نمیدونی. میدونی احمقانه است… با خودت میگی اصلا امکان نداره… چطور ممکنه… ولی اون تو اون درجه رو میچرخونی و… .
احمد: یادم میاد.
جوان: چی؟… دیدی؟ دیدی گفتم؟ همه اینا میتونه تو رو… .
احمد: ولی سفر تو زمانش رو یادم نمیاد. پس لازم نیست جوگیر بشی.
جوان: ولی… اصلا ولش کن! تا همینجاش رو که یادت میاد.
احمد: ولی تا “همینجاش” چیزی رو ثابت نمیکنه. از نظر من تو هنوز هم… .
جوان: اَه… اصلا به درک! باور نکن. هزار تا برات دلیل آوردم اگه… اگه… اگه حتی بهت بگم تا دوازده سالگی جاتو خیس میکردی بازم فایدهای نداره. داره؟ بگم که مثلا… مثلا اولین دختری که بوسیدی دختر عمهات بوده اونم درست تو مراسم ختم مادربزرگت توی دستشویی گوشهی باغ عمو، تو بازم باور نمیکنی؟ تو باور نمیکنی که به خاطر اون بوسه تا مدتها فکر میکردی که بوسه طعم گه میده… تو باور نمیکنی چون تو… چون نمیخوای باور کنی… چون تو… من… ما اینجوری هستیم… باور نمیکنیم!
جوان خسته و ناامید از توضیح دادن روی صندلی مینشیند.
جوان: همین دیروز تو کافه وقتی حسن… حسن افشاری همون که سرش هیچی نشده کچل شده همون که(میخندد) حالا هرچی… آره وقتی گفت که با گربهی سیاه اصغر قصاب حرف زده و گربههه بهش گفته که اصغر قصاب گوشت سگ قاطی گوشتاش کرده و به خورد مردم داده من باور نکردم… خب به خودت میگی حرف زدن با گربه؟!… غیرممکنه! درست مثل تو، درست با همون لحن! غیرممکنه!
احمد: یه ماه بعدش اصغر قصاب رو گرفتن. تو چاه ویلاش کلی سر سگ پیدا کردن. سگای بدبخت ولگرد رو میگرفته و … .
جوان شگفتزده به احمد نگاه میکند.
احمد: من هنوز باور نکردم پس لازم نیست اونجوری نگام کنی. فقط اینو میدونم که حسن کچل فقط و فقط میتونست واسه من ماجرای حرف زدن با گربه رو تعریف کنه.
جوان: (میخندد) با این حساب کلی گوشت سگ به خوردمون دادن.
احمد هم میخندد.
احمد: حالا خوبه فردا پس فردا منم اگه دیدمش بهش بگم با یکی که از گذشته اومده، با خود جَوونم حرف زدم.
جوان: احتمالا میگه زده به سرت! بعدش میگه که تو که متمدن بودی… .
احمد: آره! به این کلمه حساسیت داره تا میگی تمدن میگه ریدم به این تمدن!
هر دو میزنند زیر خنده. بلند. ناگهان چهرهی احمد گرفته میشود.
احمد: حالم داره به هم میخوره.
عق میزند. جوان نگران بلند میشود. میدود به آشپزخانه. از آنجا سر و صدای به هم خوردن ظروف و بعد صدای شکستن چیزی شیشهای به گوش میخورد. کمی بعد با لیوانی آب در دست سر میرسد.
جوان: بیا! بخورش!… چت شده؟
احمد: چیزی نیست.
جوان: رنگت بدجوری پریده. اونجا هم کلی دارو ریخته رو زمین. مریضیای چیزی داری؟
کمک میکند تا احمد دوباره روی صندلی بنشیند.
جوان: خوبی؟
احمد: (با خندهای خفیف) الان یعنی خودم نگران حال خودمم؟!
جوان: خب چه ایرادی داره؟
برای لحظاتی در سکوت به همدیگر نگاه میکنند.
جوان: پیری بهام میاد. این موهای جوگندمی… هنوزم عینک رو واسه خاطر… .
احمد: نه دیگه! پیر که بشی دیگه عینک نمرهدار باید بزنی.
جوان: خب… خوبیش اینه که من عاشق عینک هستم.
احمد: آره!… .
سکوت
احمد: میتونم بغلت کنم؟
جوان دو زانو مقابل احمد مینشیند. همدیگر را در آغوش میکشند.
احمد: حس عجیبیه که آدم خودشو بغل کنه.
چراغها خاموش میشوند.
۲
صحنه تغییری نکرده است. جوان کنار کتابخانه ایستاده و مشغول ورق زدن کتابی است. احمد پشت میز نشسته و چشم دوخته به جوان.
جوان: جالبه! هیچ کدوم از کتابای من این تو نیست. چیکارشون کردی؟
احمد: چه میدونم… گم و گور شدن… یه تعداد هم فروختم.
جوان: فکر نمیکردم به جایی برسم که کتابامو بفروشم.
احمد: خب اشتباه میکردی. تازه این… کوچیکترینش بوده.
جوان: کوچیکترین؟
احمد: اوهوم… .
جوان: این کتابا… حتی نمیتونم تصور کنم که مثلا این… اصلا کتابای این کتابخونه… مثلا این… یعنی یه روزی میاد که من این مزخرفات رو میخونم؟ “عشق سخن میگوید”؟ (کتابی دیگر برمیدارد) “صد و یک راه برای موفقیت در زندگی زناشویی” (میخندد) آخه اینا چی هستن؟
احمد: اونا مال زنم هستن.
جوان: آها… خب خیالم یه کم راحت شد.
احمد: ولی خب اون فکر نکنم خونده باشه. حتی نگاشون هم نکرده. فقط خریده.
جوان: دیگه بهتر. تصور اینکه یکی این کتابا رو بخونه واقعا… .
احمد: مواظب حرف زدنت باش.
جوان: … .
احمد: من همهشونو خوندم.
جوان: نه!
احمد: آره! خب وقتی یه چیزی رو نمیدونی یا بلد نیستی باید بخونی. وقتی دستت از هر جا کوتاه میشه… هیچ راهی برات نمیمونه… وقتی چشم باز میکنی و میبینی که هر چیزی که داشتی رو داری از دست میدی اون وقته که… .
سکوت
جوان: بیخیال! خب راستی سارا کجاست؟ وای پسر! واقعا میخوام ببینم بعد بیست سال قیافهاش چطوری شده و … درسته بدجنسیه ولی این همه که الان داره ناز میکنه حال میکنم ببینم از سر کار که میام دورم میگرده برام چایی میاره، جورابامو میشوره و لیلی به لالام میزاره و … منم… منم مثلا براش قیافه میگیرم که برو بابا حال ندارم… اوف دلم خنک میشه جون خودم… .
احمد کمرنگ میخندد.
جوان: چیه میخندی؟ خب راس میگم دیگه. همین یکی دو ساعت پیش قبل اینکه بیام پیش محسن بهش اس زدم که من امروز روز تولدمه. دیوونه جواب داده که (ادای او را در میآورد) تبریک میگم آقای شریعت امروز روز حمایت از حیات وحش هم هست!
احمد میخندد.
جوان: خب؟
احمد: خب چی؟
جوان: خب کجاست؟ میتونم یه نگا به اتاق خوابتون بندازم؟ ببین لازم نیست غیرتی بشی… اونی که الان زنته من دارم مخش رو میزنم!
به سمت اتاق خواب میرود. در را باز میکند و نگاه میکند.
جوان: اینجا چرا اینجوریه؟
احمد سیگاری روشن میکند.
جوان: تختخواب کو؟ اینجا چرا اینجوریه؟
احمد: … .
جوان: کجاس؟ سارا رو میگم. نه عکسی نه چیزی نه… . وایسا ببینم… نکنه… .
احمد: نکنه چی؟
جوان: جوابمو بده! سارا چی شده؟ کجاس؟ قهر کرده؟
احمد: به تو یکی دیگه لازم نیست جواب بدم پس صداتو واسه من بلند نکن. ولی فقط به خاطر این که خودم دلم میخواد جوابتو میدم… پس پررو نشو.
جوان: خب؟
احمد: طلاقش دادم.
جوان: چی؟
احمد: گفتم صداتو بلند نکن.
جوان: (عصبی میخندد) شوخی میکنی آره؟ آره دیگه. غیرممکنه تو اونو طلاقش بدی.
احمد: ببین کی داره از “غیرممکن” حرف میزنه! همین چند دقه پیش فرمودی (ادای جوان را در میآورد) “تو این دنیا هزار تا چیز غیرممکن داره اتفاق میافته”! اینم یکی از همون اتفاقا! تازه چندان هم غیرممکن نیست خدا میدونه هر روز چند هزار نفر شایدم بیشتر از هم طلاق میگیرن. پس زر اضافی نزن.
جوان: (جدی) بگو که همهی اینا شوخیه.
احمد: الان تنها چیزی که حوصلهشو ندارم شوخیه.
جوان: پس یعنی… تو زن منو طلاق دادی؟
احمد: نهخیر. من زن خودمو طلاق دادم.
جوان: (ناباورانه) دیوونه من هر شب دارم خوابشو میبینم که یه بار بتونم دستشو بگیرم تو دستام، موهاشو بو بکشم، حتی اگه شده یه شب فقط یه شب با اون سرمو بزارم رو یه بالش، بعد تو… .
احمد: خب اگه برای یه بار باشه آره جواب میده ولی بعدِ همون یه شب میافتی به گهخوری.
جوان: خفه شو! کثافت من عاشقشم!
احمد میخندد.
جوان: تو بهترین و دوستداشتنیترین کس منو ولش کردی رفته.
احمد: خب دقیقا اینجوری نمیشه گفت.
جوان: خب!… (مستاصل فکر میکند) ما باید فکر کنیم! هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد. باشه؟… من بهت کمک میکنم که بتونی برش گردونی(ساعتش را نگاه میکند) زمان کم داریم ولی مشکلی نیست. میتونیم تو همین زمون کم هم کارای زیادی بکنیم. تو الان زنگ میزنی بهش و میگی اشتباه کردی. بهش میگی گه خوردی و ازش خواهش میکنی تو رو ببخشه. حتما یه غلطی کردی که… آخه چطور تونستی یه دختر نازی مثل اونو… چطور دلت اومد؟ همین الان بهش زنگ بزن!
احمد: نمیشه!
جوان: همین الان بهش زنگ میزنی. میگی مثل سگ از اینکه طلاقش دادی پشیمونی.
احمد میخندد. جوان روسریی زنانهای را روی یکی از مبلها پیدا میکند. آن را برمیدارد و بو میکشد.
جوان: خدای من! بوی اونو میده. هنوز بوش تو این اتاق هس! میتونم حساش کنم.
احمد: چرت نگو!
جوان: … .
احمد: مال اون نیست!
جوان ناگهان روسری را روی مبل پرت میکند.
جوان: پس بگو! لجن خیانتکار! کیه؟ مال کیه؟
جوان سرخورده روی مبل مینشیند.
احمد: همینه دیگه! آینده چیزای شگفتانگیزی داره.
جوان: کی طلاقش دادی؟
احمد: نترس به قدر کافی سرتو باهاش روی یه بالش گذاشتی. تازه فکر کنم یه کمی هم زیادهروی کردی.
جوان: این یکی چی داشت که اون نداشت. خوشگلتر بود؟ جوونتر؟ پول؟… چی؟ یه چیزی بگو که بتونم بهت حق بدم.
احمد: … .
جوان: وقتی ساکت میمونی یعنی دلیل قانعکنندهای نداری.
احمد: باشه. الان یه دلیل قانعکننده بهت میگم که حالشو ببری. ولی… با این آتیشی که داری… تو که میدونی من تصمیم ندارم بهت دروغ بگم… دلیلی هم ندارم.
جوان: چرند نگو!
احمد: باشه. معمولا مردا میگن من زنمو طلاق دادم. زنا هم میگن طلاق گرفتم. این یه اصطلاحیه که از قدیم به ما رسیده. احتمالا قدیما هم همینجوری بوده. محبوب هم میگفت از پدرتون طلاق گرفتم. یادته که؟
جوان: خب؟
احمد: یعنی طلاق یه چیزی بوده که دست مرد بوده. مرد اگه دلش میخواست زن رو طلاق میداده و اگه عشقش نمیکشید نمیداده منهای استثنائات!
جوان: … .
احمد: همین سارا خانومی که به قول خودت داری خودتو جر میدی تا مخش رو بزنی و بوش رو حتی تو خونهای که اون پاشو توش نزاشته میتونی حس کنی، همونی که شبا تو خواب میبینی که دستاشو تو دستات گرفتی یه شب وقتی خسته و گرسنه رسیده بودم خونه نشست روبروم و بهم گفت که دیگه وقتش رسیده از هم جدا بشیم. میفهمی؟… همین!
جوان: خب؟
احمد: خب چی؟ خب نداره. من از سر کار میام خونه اونم بهم میگه تمومه. بعد پا میشه میره تو اتاق خواب و در رو میبنده.
جوان: تو چیکار کردی؟
احمد: میخواستی چیکار کنم؟ رفتم واسه خودم دو تا تخممرغ آبپز کردم.
سکوت
جوان: عشقت! کسی که بیشتر از خودت دوسش داشتی بهت میگه میخواد ازت جدا بشه بعد تو… تو میری تخممرغ آبپز میکنی؟
احمد: یادم نیست شایدم نیمرو… راستش فقط تخممرغش یادم مونده اونم واسه اینکه به خاطر اون تخممرغا یه هفته اسهال گرفتم.
جوان: به نظرت مسخره است ها؟
احمد: زندگی من کلا مسخرهاس. تازه این جدیترین قسمتشه. قسمتای جالب دیگهاش هنوز مونده.
جوان: کتکش میزدی؟
احمد: چی؟
جوان: اون مریض نیست یهو بیاد بهت بگه بسه! کافیه! بیا تمومش کنیم!؟ لابد یه غلطی کردی که… .
احمد: (تلخ میخندد) میدونی؟… تو این یه مورد بخصوص حق با توئه. من مرد مناسبی براش نبودم.
جوان: من که الان کلا به مرد بودنت شک کردم ولی… فقط واسه همین طلاقش دادی؟ چون مرد مناسبی براش نبودی؟ این روسری هم کشکه لابد.
احمد: اینا اصلا به هم ربطی ندارن.
جوان: روسری یه زن دیگه روی مبل خونهی توئه، زنتم طلاق دادی، بعد به من میگی اینا ربطی به هم ندارن؟
احمد: نیم ساعته دارم بهت توضیح میدم که من طلاقش ندادم. اون منو طلاق داد! متوجهی؟ طلاق چیزی نیست که فقط مردا بتونن بدنش. حداقل الان نیست.
جوان: کی این اتفاق افتاد؟
احمد: چه میدونم.
جوان: یه روز پیش؟ یه هفته، یه ماه، سه ماه؟
احمد: فکر کنم یه… هفت هشت سالی میشه؟
جوان: هشت سال؟
احمد: شایدم هفت سال. همین حدودا.
جوان: من اگه یه روز نبینمش… مثل جمعهها، روزای تعطیل… میمیرم..
احمد: خب وقتی داری بوشو از یه روسری دیگه و از یه خونهی دیگه که حتی پاشو اونجا نزاشته میگیری بعید هم نیست همچین حسی داشته باشی. ولی خب منو که میبینی؟ مثال زندهای برای اینکه بدونی آدما از ندیدن و عشق و دوری و اینجور چیزا نمیرن.
جوان: این روسری مال کیه؟
احمد: به تو ربطی نداره؟
جوان: نداره؟ این زندگیه منه. این گندی که زدی به زندگی من زدی.
احمد: من فوق فوقش به زندگی خودم میتونم گند بزنم. تو هم زر اضافی نزن.
جوان: من اجازه نمیدم.
احمد: (میخندد) خیلی دلم میخواد بدونم قراره چیکار کنی.
جوان: هر کاری از دستم بربیاد. اصلا… اصلا وقتی برگشتم… آره! خودشه! من الان دارم میبینم تو چه بلایی سر من و اون آوردی… (دیوانهوار میخندد) همینه! برمیگردم و مثل تخم چشام ازش مواظبت میکنم.
احمد: هووووم!
جوان: خب! ما باید خیلی سریع در مورد اینکه تو چه… ببین قصد توهین ندارم ولی باید قبول کنی که گند زدی… باشه! خب ما میشینیم و تو سریع بهم میگی چه اتفاقایی افتاده. بعد من برمیگردم و؟ هان؟ من اونا رو درستش میکنم.
احمد: به همین راحتی؟
جوان: چرا که نه!
احمد: خب من زیاد به راحت حل شدن مشکلات عادت ندارم.
جوان: خب… این(روسری را برمیدارد و نشان احمد میدهد) این مال کیه؟
احمد: زن دومم!
جوان: زن دوم؟
احمد: میشه اینقدر وقتی من یه چیزی میگم تکرار نکنی؟
جوان: ولی تو همین الان گفتی که یه شب بعد ازدواج با سارا واسه خاطر گهی که خوردی پشیمون شدی.
احمد: خب چه میدونم. شاید حافظهی ما مردا ضعیفه یا شاید به گهخوری علاقه داریم یا هر چیز دیگه… ولی خب میتونی امیدوار باشی چون فکر کنم دیگه بعد از امروز نتونم هیچ گند و گهی بزنم.
احمد باز عق میزند. جوان با کمی مکث بلند شده خود را به او میرساند. احمد او را کنار زده و به سمت آشپزخانه میدود. جوان با کمی تامل پشت سر او تا در آشپزخانه میرود. از رفلکسهای جوان و سرو وصدایی که از آشپزخانه میآید معلوم است که احمد در حال استفراغ است.
جوان: چه مرگته؟ خب عق بزن دیگه.
احمد: … .
جوان: بزار بیام کمکت… باشه بابا نمیام… چیه چیزی خوردی که حیفت میاد بالا بیاری؟ از اون گروناش بوده؟
صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. جوان کمی این طرف و آن طرف را نگاه میکند. گوشی تلفن کنار کامپیوتر است. آن را برمیدارد ولی صدای زنگ تلفن همچنان به گوش میرسد. در را باز میکند و بالاخره توجهش به کتی که از رختآویز کنار در ورودی آویزان است جلب میشود. دست در جیب آن میکند و یک گوشی موبایل بیرون میآورد. گوشی همچنان زنگ میخورد. جوان سعی میکند جواب بدهد.
جوان: الو!… الو؟… کار کن دیگه!… الو؟
احمد از پشت سر نزدیک شده و گوشی را از دست او میگیرد. با لمس صفحهی گوشی آن را راه میاندازد. جوان با شگفتی به گوشی احمد نگاه میکند.
احمد: الو… الو… .
تماس قطع شده است.
جوان: من خواستم جواب بدم ولی… این همونیه که بهش میگن موبایل؟
احمد: آره!
جوان: پس باید از خیلی جدیدا باشه. اونی که من دیدم یه چیزی شبیه یه آجر گندهاس. تازه پولشم اندازهی یه پیکان صفره!
احمد: … .
جوان: خب حداقلش از این موبایله معلوم میشه اوضاع مالی بد نیست. باز جای شکرش باقیه. کار و بارت چطوره؟ خوبه؟
احمد: آره از صبح تا عصر مشغول شمردن پولم.
جوان: (میخندد) مگه کارمند بانکی؟
احمد: آره… آفرین!
جوان: دور از شوخی… ببین خب اینم مهمه… تو که موفق به نظر میای ولی ما میتونیم با یه تغییرات کوچولو… میفهمی که؟ خب؟ جدا چیکارهای؟
احمد: گفتم که کارمند بانکم. تحویلدار بانک. از صبح تا غروب هم باید پول بشمرم.
جوان: … .
احمد: چیه لال شدی؟ خوشت نیومد؟ انتظار داشتی کارخونهدار باشم؟
جوان: کارمند بانک! یعنی تو الان داری همون کاری رو میکنی که من همیشه مسخرهاش میکنم.
احمد: خب زندگیه دیگه.
جوان: یعنی چی زندگیه دیگه؟
احمد: پیش میاد.
جوان: نهخیر پیش نمیاد. تو خودت انتخاب میکنی! ناسلامتی ژان پل سارتر خوندی. انسان موجودی است که انتخاب میکند. اینا اعتقادات توئه! بعد الان اینجا نشستی و داری به من میگی پیش میاد؟ من دارم تو کافه خودم رو جر میدم که ثابت کنم ما همون چیزی هستیم که خودمون از خودمون میسازیم و تو داری میگی زندگیه دیگه؟! چطور تو چشای دوستات نگا میکنی ها؟ نمیان بهت بگن احمدجون، تو که این همه زر میزدی الان کجا رسیدی؟ تو بانک داری پول میشماری، زنی رو که عاشقش بودی طلاق دادی تازه بعد اون رفتی یه زن دیگه گرفتی که معلوم نیست سر این یکی چه بلایی آوردی داری کتابای بنجل صد و یک راه برای زناشویی میخونی و آخرشم میگی اینه دیگه! زندگیه دیگه! پیش میاد دیگه! تو اصلا چطور روت میشه زندگی کنی؟ این اصلا اسمش زندگیه؟
احمد: دیگه داره حالم از این طلبکاریات به هم میخوره. فکر کردی کی هستی؟
جوان: من جای تو بودم همین الان خودمو میکشتم.
احمد: (میخندد) باز خوبه تو این مورد با هم توافق داریم.
جوان: جدی میگم! اگه زندگیت اینی هست که من میبینم و خودت میگی، من به حرف اون یارو… حالا هر کی… من به حرفش اعتقاد دارم که راههای متفاوتی برای خودکشی وجود داره که یکی از اونا زندگی کردنه. البته اینجور زندگی کردن.
احمد: آراگون.
جوان: … .
احمد: اون یارو اسمش آراگونه. لویی آراگون.
جوان: ها… خوبه به جای حفظ کردن اسمش یه فکری به حال خودت میکردی.
زنگ تلفن خانه به صدا در میآید. احمد بیتفاوت نشسته است.
جوان: نمیخوای جواب بدی؟
احمد: من میخوام ولی اونا نمیخوان جواب بدن.
جوان: اصلا تو بشین من جواب میدم.
کنار گوشی میرود.
جوان: خدا رو شکر حداقل تلفنها هنوز شبیه تلفن هستن. (گوشی را برمیدارد) الو؟… الو؟ بفرمائید… صدا میاد؟… الو؟ (گوشی را سرجایش میگذارد) قطع کرد!
احمد: … .
جوان: کی بود؟
احمد: یکی که میخواست مطمئن باشه من تو خونه هستم.
جوان: واسه چی؟
احمد: … .
جوان: چرا باید یکی بخواد مطمئن بشه که تو خونه هستی؟ زنت؟
احمد: کدوم زن؟
جوان: همینی که روسریش… .
احمد: زن سابق!
جوان: این یکی هم… .
احمد: نه! اگه دلت خواست میتونی به این موردم افتخار کنی. این یکی رو خودم طلاقش دادم.
جوان: روسریش مونده.
احمد: آره. احتمالا میخواسته بعد رفتنش بوش کنم و… (بیحال میخندد)
سکوت
جوان: تو اونقدر از اون چیزی که تو ذهنم داشتم دوری که حتی… تصورشم نمیتونم بکنم.
احمد: الان با این سر تکون دادنت داری به حال من تاسف میخوری یا خودت؟
جوان: فرقی هم میکنه؟
احمد: هوووم! اینم حرفیه.
جوان: منو باش! جلوی در که وایساده بودم… فکر میکردم پسر!… الان در باز میشه و من خودمو میبینم که دارم با سارا زندگی میکنم، یکی دو تا بچه دارم، یه کتابخونه پر از کتابای خوب… میدونی؟ یه چیزی که بشه اسمشو گذاشت زندگی… همهی اون چیزایی که آرزوشو داشتم… تو اونقدر گند زدی که حتی فکر نکنم بتونم جمع و جورش کنم… چه بلایی سرت اومد؟… چی شد که اینجوری شد؟
احمد: (بیحال) خب… تا زندگی نکنی نمیفهمی؟ من غریبه نیستم. خودِ توام. با همون فکرا، همون آرزوها… فکر میکنی دلم میخواست به اینجا برسم؟ خودم خواستم که اینجوری بشه؟
موبایلش زنگ میخورد. به شمارهای که افتاده نگاه میکند.
احمد: فکر کنم بعد امشب اینا هم دیگه از دستم راحت میشن.(با موبایلش حرف میزند) سلام… شاید بخوای بعد این همه مدت باهام حرف بزنی… میخوام بگم امشب دیگه آخرین فرصتیه که داریم… از فردا دیگه نیستم که جواب بدم… تو هم خیالت راحت میشه شاید بهت مرخصی بدن… شایدم… شایدم بری سر یه ماموریت دیگه… باز بهتر از اینه… یعنی سه ماه هر روز چند دفعه زنگ بزنی به یکی فقط واسه اینکه مطمئن بشی در نرفته… خب این خستهکنندهاس… ولی… ولی میخوام بگم… تو تنها کسی بودی که تو این سه ماه بهم زنگ میزدی… قبول دارم که بد حرف میزدم ولی اینو ازم قبول کن که… یه جورایی خوشحال میشدم. از کجا معلوم شاید تو هم به صدای من عادت کرده باشی… پیش میاد دیگه! خب به هر حال… برو امشب رو راحت بخواب. اینجام… تو هم که نمیخوای حرف بزنی… شایدم دلت میخواد ولی بالادستیهات اجازه نمیدن… به هر حال من دوست دارم اینجوری تصور کنم… مهم نیست… شببخیر رفیق!
جوان که با تعجب به مکالمهی احمد گوش میکرده به او نزدیک میشود.
جوان: این کی بود؟
احمد: یه دوست نادیده! یعنی… من اینجوری ترجیح میدم.
جوان: وایسا ببینم… من متوجه نمیشم اون اول که اومدم گفتی منتظر بودی که بگیرنت و… فکر کردم داری واسه خودت چرند میبافی… حالا هم این تلفن… یه چیزایی هست که داری ازم پنهون میکنی.
احمد: خب… به نظرم بدبختیه بزرگیه آدم به جایی برسه که از خودشم یه چیزایی پنهون کنه… نیست؟
جوان: بهم بگو! همه چیزو بهم بگو! من درستش میکنم… ببین من ما الان نیم ساعت فرصت داریم شایدم یه ذره کمتر ولی با این حال… .
احمد: فکر کردم بیشتر میتونی بمونی.
جوان: نه! من فقط یه ساعت میتونم باشم. یعنی اگه اونجوری که محسن میگفت باشه الان فقط نیم ساعت فرصت داریم. تو هر اتفاقی رو که برات افتاده رو به من میگی و من برمیگردم و… همه چی رو از اون اولش درست میکنم. تو حالت خوب نیست خودم دارم میبینم. در این موردم باید بهم بگی تا پیشگیری کنم.
ناگهان انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد بلند میشود.
جوان: خودشه! امشب تولدته درسته؟… منظورم تولد ماست خب!…یه فکر بکر دارم. من از خرت و پرتایی که تو یخچاله یه کیک درست میکنم یه چند تایی شیرینی تو یخچال دیدم… تو هم تو این فاصله میشینی و در مورد همهی مشکلاتی که داشتی و داری فکر میکنی… بعد در حالیکه داری شمعها رو فوت میکنی و چهل سالگیت رو جشن میگیریم همهی اونا رو هم به من میگی و من… و من همهی اونا رو حل میکنم… میخوای خودکار بدم بهت؟ شاید بخوای یادداشتشون کنی.
به اطراف نگاه میکند. از روی میز تلویزیون یک برگ کاغذ و خودکاری برمیدارد. انها را به احمد میدهد.
جوان: فقط باید تمرکز کنی… هر چیزی رو که یادت میاد بنویس.
احمد: فکر کنم این کاغذ کوچیکه.
جوان: اشکالی نداره. تا تو اینو پرش کنی من کیک رو میارم بعد اگه لازم شد بهت بازم کاغذ میدم. باشه؟ خب پس من رفتم.
جوان به آشپزخانه میرود. احمد کاغذ در دست به فکر فرو رفته است. هر از گاه لبخندی کمرنگ روی لبانش مینشیند.
چراغها خاموش میشوند
۳
صحنه همان صحنه است. جوان با کیکی که از یکی دو شیرینی یزدی درست کرده و خامه رویشان ریخته وارد میشود. احمد بیحالتر از قبل روی مبلی نشسته است.
جوان: فکر کنم شمع نداری. البته فکر اونجاشم کردم. میتونیم از این چوب کبریتا استفاده کنیم. هان؟ چطوره؟
احمد: عجیبه! حالا که فکر میکنم، اصلا حس بدی به زندگیم ندارم.
جوان: هیچی ننوشتی؟… بده ببینم اون کاغذ رو… (به کاغذ خالی نگاه میکند) هیچی؟ (عصبانی میشود) به خودت نگا کن! به زندگیت نگا کن! این زندگی توئه. ازش راضی هستی؟ واقعا راضی هستی؟
احمد: شاید راضی نباشم… ولی ناراضی هم نیستم.
جوان: لعنتی به سارا فکر کن!
احمد: فکر کردم.
جوان: ولی من راضی نیستم! من راضی نیستم! من راضی نیستم!
احمد: شاید… میگم شاید واسه خاطر اینه که ما اونطوری که به نظر میاد یه نفر نیستیم.
جوان: ولی هستیم. (آرام) من این زندگی رو نمیخوام.
صدای زنگ در بلند میشود.
جوان: این کیه دیگه؟
احمد: شاید همون دوست نادیده باشه… یا یکی از اونا.
جوان: کیا؟
احمد بیحال سرش روی شانهاش میافتد.
جوان: چت شد؟ تو چته؟
زنگ در همچنان به طور مداوم به گوش میرسد.
جوان: حالا من چیکار کنم؟ در رو باز کنم؟ نکنم؟
احمد: بازش کن! دیگه چیزی نیست که بخوام ازش بترسم.
جوان بلند میشود. با احتیاط و مستاصل به سمت در میرود. کمی به خودش روحیه میدهد و در را باز میکند. پیرمرد ۶۰ ساله پشت در ایستاده است و در حالی که پشت به در است همچنان زنگ در را به صدا درمیآورد.
جوان: هی! آقا.
پیرمرد برگشته و جوان را میبیند.
پیرمرد: پس تو هم اینجایی. کمی دیر ولی تقریبا سر وقت!
جوان: شما؟
پیرمرد وارد خانه میشود. دور و اطراف را نگاهی میکند. هنوز احمد را ندیده است.
جوان: شما همون دوست نادیده هستین؟
پیرمرد: … .
جوان: من همین امروز اومدم یعنی یه ساعت پیش و این… دوستم گفت که یه دوست نادیده داره که… .
پیرمرد: خب پس اینه.
جوان: نگفتین که… .
احمد: تو همون… .
پیرمرد: دوست نادیده؟
احمد: پس بالاخره اومدی.
جوان: من نمیدونم شما دوستش هستین یا نه ولی این حالش خیلی بده. نمیدونم چشه. خودشم چیزی نمیگه میتونین… .
پیرمرد: نگران نباش. چیزیش نمیشه.
جوان: ولی حالش خرابه و من باید یه چیزایی ازش بپرسم تا… (رو به احمد) حالا به این چجوری توضیح بدم؟
پیرمرد: کبریتا رو نزدین رو این.
مینشیند کنار میز و با حوصله مشغول چیدن کبریتها روی شیرینیها میشود.
پیرمرد: (رو به احمد) تا همین چند لحظه پیش میخواستم وقتی در رو باز کردی بیام تو و تف کنم تو صورتت.
جوان: آقا جان من فرصت زیادی ندارم.
پیرمرد: منم ندارم. فوقش چند دقه. (رو به احمد) ولی وقتی دیدمت… .
بلند شده و احمد را در آغوش میگیرد.
پیرمرد: حس عجیبیه که آدم خودشو در آغوش بگیره!
جوان: چی؟ تو که… .
پیرمرد: … .
احمد: من دارم میمیرم.
جوان: ما باید یه کاری براش بکنیم. (رو به احمد) تو چته؟ آمبولانس خبر کنم؟ از همسایهها کمک بخوام؟
پیرمرد: گفتم که چیزیش نمیشه.
جوان: یه جوری میگی انگار خدایی. نمیبینی حالش خرابه.
احمد: دعوا نکنین.
پیرمرد: (رو به احمد) خودتو به موش مردگی نزن. پاشو درست بشین. درسته نظرم در مورد تف انداختن تو صورتت عوض شده ولی هنوز یه کارایی دارم باهات که… .
جوان: ولش کن!
پیرمرد: اوهو! تو چی میگی؟
جوان: خودت چی میگی؟
احمد: دیگه دستتون به من نمیرسه.
پیرمرد: به همین خیال باش! اگه بدونی چه حماقتی کردی.
احمد: با اون همه قرصی که خوردم… عمرا بتونی… .
جوان: قرص خوردی؟ (به پیرمرد)شنیدی؟
پیرمرد: خودم میدونم. تازه کَر هم نیستم… الاغ مثلا خودکشی کرده.
جوان: وای! وای! چرا؟
پیرمرد: (رو به احمد) هنوز بهش نگفتی؟ (به جوان) نگفته؟
جوان: … .
پیرمرد: خب این تازه جزو گندای کوچیکیه که زده. رئیسش بانک رو خالی کرده و لازم بوده یکی رو پیدا کنه همه چی رو بندازه گردن اون و… چه کسی بهتر از… (احمد را نشان میدهد)؟
جوان: (تلخ میخندد) چه آیندهای برام جور کردی.
پیرمرد: نترس قرص ضدحاملگی تا حالا کسی رو نکشته.
احمد و جوان: چی؟
پیرمرد: خاک تو سرت که حداقل یه نگاهی به کاور اون قرصا ننداختی.
احمد: ولی… تو یخچال فقط همونا بود.
پیرمد: آره. ظاهرا بزرگترین ترس زنت حامله شدن از یه الاغی مثل تو بوده.
جوان: تو از کجا اینا رو میدونی؟
پیرمرد: (به احمد) من چیزایی میدونم که… اگه بشنوی دود از کلهات بلند میشه… اصلا به خاطر همونا اینجام… دو سال تموم زحمت کشیدم تا بتونم اون قوطی لعنتی رو راه بندازم. خود محسن ناامید شده بود. بعدشم که مرد. برداشتم آوردمش خونهام. هر سوراخ سنبهای رو که داشت انگولک کردم تا بالاخره تونستم راهش بندازم.
جوان: این غیر ممکنه!
احمد ناگهان شروع به قهقهای دیوانهوار میکند. جوان با شگفتی به پیرمرد خیره شده است.
چراغها خاموش میشود
۴
صحنه همان صحنه است. هر سه مرد پشت میز نشستهاند. احمد در وسط و جوان و پیرمرد در کنار او. کیک در میان آنها روی میز قرار دارد.
جوان: ولی برای من خوشآیند نیست.
پیرمرد: چرند نگو! وقتی برمیگردی هیچی یادت نیست. انگار نه انگار که اینجا بودی. همچنان فکر میکنی که قراره دنیا رو تکون بدی، آپولو هوا کنی و… .
جوان: و آخرش میشم… . سارا… این وسط عشق منه که… .
پیرمرد: تو از آینده هیچی نمیدونی. اینقدر سارا سارا نکن. من که بهت نگفتم چه اتفاقی افتاده.
جوان ناگهان خوشحال و کمی مشکوک به پیرمرد خیره میشود.
پیرمرد: این جوری هم نگا نکن. چون نمیخوام چیزی بهت بگم.
جوان: فقط بکو برمیگرده یا نه!
پیرمرد: خب تو قراره حداقل چهل سال زندگی کنی! حیف نیست بهت بگم مزهاش بپره؟
احمد: بیچاره محسن… بدبخت خودشم فکر میکنه دستگاهش کار نمیکنه… فکر کنم باید برم دستشویی.
پیرمرد: فرصت نداریم… اون کبریترو بده من.
احمد: حداقل بزارین خودم روشن کنم. این چهل سالگی منه.
جوان: چه چهل سالگیای هم داری.
احمد: بهت قول میدم وقتی به اینجا برسی شاید راضی نباشی ولی… .
جوان: خفه شو! کیکترو روشن کن.
پیرمرد: زود باش. قبل اینکه وقت تموم بشه باید یه چک بزنم بهت تا بلکه دلم خنک شه.
احمد کبریت را روشن میکند.
احمد: هر چی میخواین بگین. این زندگی منه… زندگی ماست… خوب یا بد… همینه که هست.
کبریتهای روی شیرینیها را آتش میزند. هر سه به کبریتهایی که میسوزند نگاه میکنند چراغها خاموش میشوند. ولی بازیگران تا سوختن تمام کبریتها در صحنه میمانند./
پایان
اکبر شریعت/ پنجم آبان نود و سه